محل تبلیغات شما



داستان رقص هزار پا رو شنیدید؟

همون هزار پایی که توی جنگل رقصش معروف بود و تمام حیوانات جنگل رقصش رو دوست داشتن به غیر از لاک پشت .

داشتم فکر میکردم که من قبل از دوره نویسندگی بهتر مینوشتم .شجاع تر بودم و خود خودم بودم تو نوشتن تا اینکه تو اون دوره برام مهم شد که اول پای شماره 228 رو برمیدارم و بعد پای شماره 59 رو یا رقص  رو ابتدا با بلند کردن پای شماره 499 شروع میکنم؟

برام مهم شد که نوشتنم قاعده مند باشه مهم شد که چهارچوب عامه پسند داشته باشم .مهم شد ابتدا و انتها چیه .مهم شد که موضوعم نیاز روز باشه و هزار تا قاعده ی دیگه  که ای کاش ازشون چیزی نمیدونستم .

یه سری چیزا واقعا نیاز به آموزش نداره .شاید من تا قبل از این فقط به نظر خودم خوب مینوشتم ولی هرچه که بود تمرینات خوبی بود .

یه داستان دیگه هم هست مشابه داستان رقص هزار پا .

پیرمردی بود ریش بلند و خاصی داشت .یه روز یه نفر ازش پرسید ببخشید شما موقع خواب ریشتون روی پتو میذارید یا زیر پتو؟

پیر مرد دیگه از اون به بعد شب ها همش به این فکر میکرد که موقع خواب ریشش  رو زیر پتو بذاره  یا روی پتو تا بتونه راحت بخوابه ؟

 .نتیجه ش این شد که ریش های بلندی که اینهمه وقت نگه شون داشته رو قیچی کرد .   

 

 

 


می نویسمش اینجا که یادم نره :

امروز تو اتوبوس یه پیرمرد خیلی خیلی آرومی سوار شد .اتوبوس هنوز حرکت نکرده بود .دومین ردیف صندلی نشست .خیلی آهسته وسایل و خرید هاش رو گذاشت .یه پاکت برداشت و یه دونات از تو پاکت دراورد .با همون حرکت آهسته و آرومش دستشو برد سمت راننده و بهش تعارف کرد .

.

شاید این خیلی معمولی به نظر برسه شاید در طول روز خیلی از این چیزا ببینیم اما بعضی کارها رو وقتی بعضی اشخاص انجام میدن شکل دیگه ای داره .

.

وسطای راه هدست رو از گوشم دراوردم دیگه از موزیک گوش دادن خسته بودم .میل چندانی هم به شنیدن صداهای توی اتوبوس نداشتم ولی اینکارو کردم .خانمی ک کنارم نشسته بود ساکت بود .خودم سر صحبت باز کردم .

.

اتوبوس بیشتر مادر و دختری بود .همه مامانایی که دختراشون رو با خودشون اورده بودن یا بالعکس .

.

صندلی روبرویی یه مادر بود با دخترش و نوه ش .شاید هفت هشت  ماهش بود نمیدونم .کلی بی قراری میکرد.

به خانمی که پیشم نشسته بود پرسیدم  بچه داری سخت ترین کار دنیاست اونجوری که همه ی خانمها میگن؟ ( االبته به غیر از مادرم ) .گفت یه سری مشاغل هم هستن که از بچه داری سخت ترن .

گفتم ولی ساعت کارشون بیست و چهارساعت شبانه روز هفت روز هفته و کل سیصد شصت و پنج روز سال نیست .

گفت اگه بچه نداشته باشی یه غمه اگه داشته باشی غم دیگه !

در واقع همه ی این حرفا رو بار ها شنیدم , و مطمئنا شما هم شنیدید 

بعد نگاه کردم با دقت به چهره ی مادرها .از اینکه فرزندی دارن که تو این دوره سنی  همراهشونه واقعا خوشحال بودن .شیوه ی نگاه کردنشون متفاوته یجورایی انگار نگاه میکنن به گیاه کوچیکی که اینقد بهش رسیدن و الان موقع ثمره دادنشه .داشتن از میوه هاش لذت میبردن .

ثمره ش اینه ک تنها نیستن .مونس دارن .همراه دارن .هم صحبت دارن .

 به نظر من جدا از حرفهایی که همیشه میشنویم  و به قول معروف غرغرهایی که معمولا خانمها دارن فرزند داشتن یه نوع پس اندازه . 

.اینکه مادر وقتی بچه ای رو تربیت میکنه و از زمان خودش کارهای خودش میگذره و تمام وقتشو صرف بزرگ کردن فرزندش میکنه در واقع داره چیزی رو پس انداز میکنه که هیچ جوره تو هیچ ظرفی جا نمیشه و هرجور که حساب کنی هیچ وقت نشده که متوقف بشه و اون زمانه !

در صورتی که تمام زندگی روال معمول خودشو داشته باشه دقیقا تو یه سنی تمام وقتی که صرف بزرگ کردن و تربیت فرزندت کردی بر میگرده .شاید خطوط چهره ،رنگ مو ،انرژی و خیلی چیزهای دیگه بر نگرده و تمام اینها ناگزیر هست و در هر کجای دنیا که باشیم با هر شرایط زندگی اتفاق می افته اما وقتی که به سنی که میرسه میتونه تو زندگی کمک تو  باشه اونجاست که تمام زمان صرف شده بر میگرده .

وقتی بچه ای که از تو راه رفتن یاد گرفته کنارت راه میره، وقتی که کسی که کلمه به کلمه بهش حرف زدن یاد دادی باهات هم صحبت میشه کسی که هنر های تو رو بلده  و یک اثر خوب برای لذت تو خلق میکنه یعنی الان وقت بهره برداریه .

شاید اگه شما هم از هر مادر یا زن دیگه بپرسید همون حرفای خانم کنار دست من رو بگه اما نظر من از کسی که از بیرون به مادر بودن نگاه میکنه این بود که نوشتم .

سه شنبه 30 مهر 1398

 


رشته ی تحصیلی من و خواهرم کتاب ودرس  مشترک داره .برا همین الان که نیستش کتاب های درسیش مونده برای من .دیدن دست خط و نوشته هاش گوشه وکنار کتاب اون حالتی رو که به وجود میاره که همیشه داشتم ازش فرار میکردم .

اینکه نخوام گریه کنم و همچنان به خودم دلداری بدم  هرچند که همیشه این دست نوشته ها جسته گریخته  درست زمانی ظاهر میشن که من حس میکنم امروز بیشتر با جریان نبودنش کنار اومدم .

 

هر روز بعد از شستن دست و صورتم اول صبح .سلام و احوال پرسی من هرچقدرم که کوتاه ولی  انجام میشد بعدم هرچی شعر تو دنیا بود که با اسم کسی شروع میشد اون اسم رو بر میداشتم و اسم خواهرم رو اولش میگفتم و براش میخوندم .

الان جای خالیش هست و عادتی که هنوز از ذهنم نرفته .

ادم بعد از رفتنش از دنیا  کلی چیز جا میذاره که هر کدوم به اندازه یکسال غم به دل بازمانده هاش میشونه .

بعد از رفتنش همه ی لباس های نو استفاده نکرده ش رو بخشیدیم .موند یه کمد که وسایل خصوصی و فانتزیش داخلشه وعطر و هدایا ی ریزه میزه و سررسید و کتاب و دفتر شعر و اینججور چیزا که فقط برای همون ادم خاطره انگیزه و بس

البته تو مورد من و خواهرم تک تک اون وسایل برای من هم خاطره انگیزه چون میدونستم که از کجا اومده  .کلیدش پیش منه قفلش کردم و نذاشتم کسی دست بهش بزنه .

یجوری از وسایلش نگه داری میکنم که انگار ممکنه برگرده و من کلید کمدشو بدم دستش و بگم جاشون امن بود.

واقعا ادم با این وسایل باید چیکار کنه؟

هربار که  چشمم به کمد می افته دلم میگیره چه برسه که بخوام بازشون کنم و نگاهشون کنم .

معمولا هر بار که از بیرون بر میگشتم خونه اولین جایی که میرفتم اتاق خودش بود البته مواقعی که با هم بحث نداشتیم و من باهاش قهر نبودم.

قهر های من خیلی طولانی باشه نصف روزه .

همون موقعش هم قهر نیستم فقط حرف نمیزنم که بحث پیش نیاد .الان برگشتن خونه و عوض کردن لباس و اینجور چیزا هم روندش عوض شده .

میدونی میخوام چی بگم ؟

رفتن  یه نفر از اعضای خانواده اونم وقتی که دلیلش فوت شدن باشه تمام اتفاقات معمولی و به ظاهر بی اهمیت روزانه رو تبدیل به یک امر چالش برانگیز میکنه که تو هربار برای انجام دادن کوچکترین کارها باید کلی غصه رو تو دلت هضم کنی و همچنان لبخند به لب داشته باشی تا باور کنی زندگی در جریانه .

امشب بعد از مرتب کردن کتاب های درسی که برای خودش بود یه سررسید پیدا کردم که همه ش سفید بود ولی صفحه اول تو تاریخ اول فروردین سال هشتاد و نه نوشته :

همیشه ماندن بهترین نیست

همیشه، رفتن آن حضور ناب نیست

گاهی میان رفتن و ماندن هیچ فرقی نیست

دلتنگیم ؟ باشد

آن ها را نمی بینیم ؟باشد .

اصل درست این است که :

عزیزان ما در خانه ی دل ما جا دارند، نرم و مهربان.


با خودم میگفتم اگه کسی بیاد بشینه رو بروم و بگه حالم گرفته است و احساس میکنم فلانم و بهمانم. یه فکرایی تو سرمه . از این میترسم و واسه فلان چیز نگرانم، بهش میگم تهش هیچی نیست قبل از اینکه زندگیتو. نابود کنی خودتو جمع و جور کن.

هرچند واقعا واسه حال افتضاح اون شخص اصلا جوابگو نباشه و یا تو منطق و حال اون آدم این حرفا بی تاثیر باشه ولی  من دارم نتیجه ی تجربه هایی رو میگم که اگه  کسی خوابشونو ببینه دیگه از خوابیدن میترسه چه برسه بیداریش. 

یجایی تو یه سنی آدم باید سر عقل بیاد باید واقعا  و از ته دل بخواد که عقل حکم کنه رو زندگیش نه احساس .

باید فکر کنه و با خودش بگه  ته این راه که اگه وا بدم و شل بگیرم چی بهم میرسه .

هرچقدر بیشتر خودتو بی دفاع ببنی زندگی مثل یه آدم بی رحم دستشو برای زدنت بالاتر میبره و این حالت ترس رو اینقدر نگه میداره که چیزی از جسم و روحت نمونه .فرسوده شی .باید بلند شی جلوی افکار مزخرفی که زندگیت رو نابود کرده بایستی .باید ریشه کن کنی هر چی که تو ذهنت میگذره که باعث آشفته شدن حالت میشه .

آدمها قبل از هر جایی تو ذهنشون زندگی میکنن.

اون بیرون  .بیرون از مغز و ذهن شلوغ پلوغ ما آدمها وطبیعت  و هر چی که هست تو این عالم رو حساب کتاب خودش داره رشد میکنه میگذره عبور میکنه و رو مدار خودش حرکت میکنه . ما اونوقت از هر چیزی غول میسازیم و اینقدر فکر میکنیم که حد نداره .

اینکه کاش ادم میتونست اتفاقات بد زندگیش رو از حافظه اش پاک کنه واقعا چیز خوبیه .

ولی خب یجور دیگه میشه بهش نگاه کرد.

"از گذشته ت هر چی که تجربه ست رو بردار باقی ش رو  بریز دور "

واقعا بعضی از آدمها روزی صد بار خودشونو با افکارشون از بین میبرن .

منم یکیش .

اصلا همه این حرفا مخاطب اولش خودمم.

چند روز پیش داشتم میگفتم که ذهن آدم همون خونه ایه که توش زندگی میکنه .

اگه به هر دلیلی اون خونه خراب شد ، نشین یه گوشه تو سر و کله ی خودت بزن .بلند شو بسازش این بار محکم تر که به این راحتی ها با هر اتفاقی فرو نریزه .بلند شو پی بریز نقشه بکش مصالح جدید بیار اون نخاله های قبلی رو بریز دور پنجره و تراس براش بذار  تو تراسش گلدون های خوشگل بچین .

بپذیر

بپدیر

زندگی همین تنفس بین مشکلات  و اتفاقات ناخوشاینده که به خواست ما اتفاق نمی افته

. تو این فرصت تصمیم با توئه که چیکار کنی بلند شی آزدانه برقصی یا بشینی به اتفاقاتی که افتاد فکر کنی . 

بسازش  اون خونه رو آدم بی خونه و کاشونه ی خوب توی ذهن خودش  میشه کارتن خواب !

 


پرسید دوستم داری هنوز؟

بعد به دستهایش خیره شد .

طبق عادت همیشگی هر دو دستم را در دستهایش گذاشتم 

گمان نمیکنم در دنیا هیچ کس دوست داشتن را به شیوه ی   او بلد باشد .

دوست داشتنش چیزی است شبیه نوازش بال های یک گنجشک کوچک و بعد بوسیدن و پرواز دادنش به این معنی که تو ، توان پرواز داری و من ،توان دوست داشتن .

پرسیده بود دوستم داری هنوز ؟

چون دوست داشتنش چیزی است شبیه هرس کردن درخت که هرچه راه نفس را میبندد جدا کند هرچند که دردناک و سخت به نظر برسد . اما به این معنی که تو بلند تر شوی ، تنومند تر شوی . که تو توان رشد کردن داری و من ، توان پروراندن .

پرسیده بود دوستم داری هنوز ؟

بعد به دستهایش خیره شدم .

گفت :دوستم  داری  هنوز


خیلی دوستش داشتم .خیلی.

این جمله ای که با فعل گذشته به پایان میرسد .از آن جمله هایی است که آدم ها بعد از کسی برای دیگری تکرار میکنند.یا نه حتی دائم برای خود.

فرقی هم نمیکند" آن "  رفته به چه علت شرح حس و حالش فعل ماضی گرفته باشد .اما آدم ها همیشه بعد از رفتن یا موقع خداحافظی کمی بیشتر دوست داشتن میطلبند.آن هم نه برای اینکه بعد از رفتن فعل و فاعل به هم بیاید .شاید به این خاطر که حالا که دوستش داری خیلی ،دوست داشتنت سد راهش شود نه بدرقه ی سفرش .

بایست رو در رو و با شجاعت به چشم هایش بگو خیلی دوستت دارم ،خیلی .

شاید معجزه شد .


همون جور که دیروز گفتم امروز هم امتحان داشتم ولی دیگه نگم از حال و روزم

حدود نیم ساعته که از دکتر برگشتم.سرما خوردگی از اون عجیب غریب هاش هم شد حسن ختام امتحانات میانترم.

حداقل به این بهانه دو سه روزی استراحت کنم شاید

از دو سه روز بیشتر دلم میخواد یک هفته کتاب های غیر درسی بخونم .

 

خلاصه از غر غر کردن که بگذرم.باید بگم که حرفهای یک دوست اونم درباره اوضاع روحی خیلی کمک کننده است .در واقع عصر داشتم به همین فکر میکردم که اگه هر کس خودش رو مرکز دنیایی که توش زندگی میکنه تصور کنه و بدونه تمام اتفاقات و رخداد های حتی ناخوشایند زندگیش باز هم بر اساس تحمل و توانایی های خودشه شاید یکم بهتر بتونه تصمیم گیری کنه یا حال روحی خودش خوب کنه.

اینو گفتم که اعتراف کنم اگر من با دیدن ناهید هر بار و همیشه حالم دگرگون میشه و هرچی که رشته م پنبه .شاید واقعا به این دلیله که من دیگه تحمل دیدن کم توانی آدم  ها رو ندارم .باید بپذیرم که  هرچقدر هم که دیگران بهم بگن تو قوی هستی یا میتونی تحمل کنی .به روی خودم و خودشون بیارم که دیگه نه .اگه میتونستم که شاید خواهر خودم زنده میموند .اون اواخر وقتی که دکتر میرفت یا دکتر برای معاینه ش می اومد خونه .دیگه دل و تحمل دیدنش رو نداشتم.نمیدونم الان چرا دوباره ناهید سر راه من قرار گرفته و چرا نمیتونم  نسبت بهش بی تفاوت باشم ولی این تصمیم برای ما بهتره .باید فاصله گرفت .

قبلا میگفتم خب شاید  باید تحمل کنم تا عادی بشه ولی الان میبینم با این وضعیت روحی پیچیده چیزی عادی نمیشه .فقط ذهن و روحم دچار فرسایش میشه .

 


امروز دوتا امتحان داشتم .ناهید رو دیدم .کلی پیشش بودم .کلی حرف زدیم شوخی کردیم.کلی تو دانشگاه تابش دادم.ازم خواست که کامپیوتر یادش بدم .و بیشتر پیشش باشم تا حرف بزنیم .تنهاست تو خونه .یعنی هم صحبت نداره .برای همین از بودن توی محیط های اینچنینی خوشش میاد .همه اینا به کنار اما به قول مهشاد بعضی ها انگار با تیکه انداختن به امثال ناهید احساس میکنن خیلی باحالن.موقعی که داشتم از رمپ های دانشگاه بالا و پایین میبردمش تا به کلاس ها و  کارهاش برسه به جای کمک کردن نگاه های خیره خیره تحویل میگرفتم و چون من برعکس می اوردمش که سر نخوره  با جمله "مدل جدیده ؟ خب صاف بیارش ." مواجه شدم.

تو اون لحظه فقط جلوی خودمو گرفتم که حرفی بهش نزنم .فقط براش توضیح دادم که دلیل کارم چیه .

خیلی راحته باز کردن دهان قبل از فکر کردن .امروز یبار دیگه بهم ثابت شد.

حالا تو بیا برا کسی که اینقدر درک نداره که حداقل تو اون اوضاع کمک کنه .توضیح بده جاذبه چیه و جسم سنگین رو اگه تو شیب جلو تر بفرستی چه اتفاقی می افته .

خلاصه بعد از همه این حرفها .موقع امتحان دومم شد و بعد از امتحان برگشتم خونه.

داشتم برای رسیدن لحظه شماری میکردم .تمام بدنم و دستهام درد میکرد.من چندان دستهای قوی ندارم خصوصا که بخوام ویلچری که یکم کم باد شده رو اینهمه تو مسیر های نامناسب فقط هم برای اینکه ناهید احساس تنهایی نکنه ببرم.

تا رسیدم بعد از جمع و جور کردن وسایل و لباسا دوش گرفتم و قهوه دم دادم تا یکم انرژی بگیرم .البته یه فنجون قهوه و یه فنجون چای هم جوابگو نبود .یکم موزیک گوش دادم .این چند روز نوبت آهنگ "بارانی آبی معروف "از لئونارد کوهن شده که مدام گوش بدم .مدام .مدام .

و بعد هم که معلوم نیست دقیقا کی میشه برای امتحان فردا درس بخونم .

دیشب به مامان گفتم این چند سال دانشجویی تصویری که بیشتر میدیدم همین میز و کتاب و این جور چیزا بود.هرچیزی هزینه ای داره ولی درس خوندن های این مدلی به سبک من هزینه ش شد ندیدن و کم دیدن خانواده م .کم صحبت کردن باهاشون  و چیزهایی شبیه به این.نمیگم بد بوده با پشیمونم .نه .فقط یه وقتهایی میگم .کاش وقت داشتم کیک بپزم.یا با مامان فیلم ببینم .یا اونموقع که عاطفه بود بیشتر براش کتاب میخوندم .یا حتی من که از فوتبال خوشم نمیاد مینشستم و با بابا خیره میشدیم به صفحه تلوزیون .

اینروزا مدام مامانو صدا میکنم تو اتاق تا برام حرف بزنه .از پیانوی جوونی هاش بگه .از ماشین تایپش.از هرچیزی که وقتی درباره ش حرف میزنه کلی کیف کنم که چقدر بهش شبیه ام.

امروز  نه ساعت از خونه بیرون بودم و همه ی نه ساعت رو به خونه فکر میکردم.

الانم مثل هر شب قبل از خواب از خدا میخوام به همه ی آدمها یه خونه ی گرم بده و جایی که توش آدمها هم دیگه رو ببینن قبل از اینکه دیر بشه .من دیر فهمیدم .شش ماه دیر.


حجم استرسی که این چند روز دارم تحمل میکنم با سابقه است .بله با سابقه .چون من همیشه نزدیک امتحانات پایان ترم سرم شلوغه .نه فقط هم شلوغ درس .کلا همه چی .

اینقدر این چند روز سرم به درس و کتاب بود، الان که فردا امتحان دارم هیچ انرژی برام نمونده .فقط به امید شانس و اقبال دارم میرم جلو .

دیدین آخراش ادم به نفس نفس می افته ؟

دقیقا تو همون مرحله م .خدایی  ش هم بعد از فوت اجیم استراحت جسمی و روحی نداشتم .دلم میخواست اصلا یه نصف روز برم زیر سایه درخت بشینم .یکم با خودم کنار بیام.سایه درخت که هیچ که حتی همون زمان سفر زیارتی هم حال و هوام خوب نشد که بدتر هم شد .

خب هر کسی یجوری خوب میشه .ولی خب شاید این در باور هیچ کس نگنجه که بعداز اون همه  خستکی من شاید اگه پی دل خودم میرفتم الان یکم انرژی ته وجودم بود.و بعد از گذشت شش ماه هنوز یجورایی خستم .


خیلی وقته یه چیزی گلومو گرفته نمیذاره حرف بزنم.نمیدونم دقیق چیه اما یجورایی میگم خب بگم گه چی بنویسم که چی بعضی وقتا با خودم  فکر میکنم شاید اصلا استعدادی توی نوشتن ندارم و همه ی این مدت داشتم خودمو مجبور میکردم به نوشتن .یادمم می افته که خیلیا نوشته های من رو جوری میخوندن که انگار من اون کارهایی که مینوشتم رو انجام دادم .مثلا اگه درباره مشروب مینوشتم اونا پیش خودشون فکر میکردن که من حتما یه شیشه زیر بغلمه و باهاش اینور و اونور میرم

احتمالا اون اوایل خیلی شجاع تر بودم یا اصلا به چنین چیزی فکر نمیکردم که بعضی ها چنین فندق مغز هستن! .شاید لازمه برگردم به اون شجاعت قبل تا افکارم آزادانه تر عمل کنن

فعلا فقط همین به ذهنم میرسه 

خدا داند ! 


حاضری دراین هوای سرد به جای گرم کردن خونه لباس گرم بپوشی و شب ها با چند لحاف بخوابی؟

حاضری موقع خرید کردن از هر چیز به تعداد افراد خانواده خرید کنی نه کیلویی و کیسه ای ؟

حاضری به جای استفاده از ماشین شخصی با اتوبوس و دوچرخه و مترو رفت و آمد کنی؟

به جای خریدن هر روز قهوه از فروشگاه های مختلف  با خودت ماگ و آبجوش ببری به جای خریدن غذا ها و فست فود ،از خونه غذا ببری ؟

حاضری وقت های مرده ت رو به خوندن و مطالعه اختصاص بدی؟

مالیات چی؟ حاضری چقدر بپردازی؟ نسبت به هرچیز جدید و پذیرش و آنالیز کردنش چقدر حساسی؟

چقدر به افراد برای موفق شدنشون کمک میکنی ؟

ساعت های روزت رو چجوری میگذرونی ؟  روزانه چند دقیقه به تنهایی و فکر کردن میگذره؟

به همه به چشم یکسان نگاه میکنی ؟

یا ادم ها رو به اصول و قواعد خودت میسنجی؟

چقدر زمان برات اهمیت داره؟

چند درصد از وعده های که میدی رو بهش عمل میکنی؟

برنامه ریزی روزانه داری ؟ یا سرت فقط الکی شلوغه ؟

مدیریت هزینه، زمان ،روابط  ؟سواد عاطفی؟روابط اجتماعی هدف دار ؟دوستان موفق ؟ از اینا چیزی میدونی ؟

افکار منفی خودت رو کجا تخلیه میکنی؟

اینا رو از خودت بپرس و صادقانه جواب بده .

جوابی که به دست میاد مرز میان یک کشور توسعه یافته رو با یک کشور جهان سومی مشخص میکنه .ناسلامتی کشور ها رو مردمش میسازن!

من هیچ کاری به ت و دولت و اینجورچیزا  ندارم .سهراب خیلی خیلی قبل موقعی که هنوز اینقدر آلودگی نبود و دولت اینقدر چاق و چله نبود گفت :جای مردان ت بنشانید درخت تا هوا تازه شود .

تو چند روز گذشته مصرف روزانه بنزین کاهش که هیچ ، افزایش هم داشته .این یعنی هیچی جلودار این نیست که یه عده دست از خودخواهیشون بردارن . نشونه ش هم اینکه دیگه نمیشه نفس کشید!

نشونه ش هم اینکه جای پیشرفت هر روز پسرفت میکنیم .نشونه ش اینکه کشور با نظریات اقتصاد دان های اروپایی اداره میشه ولی رفتار های اقتصادی و اجتماعی که وجود داره شبیه هیچ کجای دنیا نیست!

درد هست  ولی درمون نیست!

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

شرکت شاماک - سهامی خاص خبر نامه تصویری موسسه فر هنگی هنری آشتی